اما ای هور،آرام باش!
مبادا پسرک را بیدار کنی!
مبادا بزم تنهایی اش را به هم بزنی!
نمی دانم، شاید پسرک، سرد و بی جان
در فلان بستر یا در لابه لای انبوه بی نهایت،
ای هور، آرمیده باشد.
شاید هور برای خیلی ها معنای دیگری داشته باشد
مثلا برای دبیر جغرافیایی که می گوید هور سرزمین باتلاقی است،
یا تجمع آب هایی را که در آنجا باعث به وجود آمدن اکوسیستم های محدودی شده است، می گویند.
معمولاً این سرزمین ها در جاهایی یافت می شود
که حرارت هوا زیاد باشد و زمین پست و هموار...
دبیر بهداشت هم تعریف خود را می گوید:
هور را می توان به عنوان یک اکوسیستمی تعبیر کرد که از نظر بیماری زایی اهمیت خاصی دارد.. .
هر کس برای خود تعریفی از هور می کند.
شاید هم درست باشد، ولی برای من، هور
ـ سوای شخصیت جغرافیایی، اپیدمیولوژیک، و اقتصادی اش
یا اصلا سوای شخصیت اسمی اش در فرهنگ نامه ها معنی خاص دیگری می دهد.
وقتی هور را می شنوم
خاطرات عجیبی در مغزم دور می زند .
احساس هایم هور را این طور می خوانند: هور یعنی خون،
یعنی تا آخرین لحظه ایستادن،
هور یعنی فریاد،
هور یعنی شهادت های گمنام،
هور یعنی مزار شهیدان بی جسد،
هور یعنی مزار آبی.
گمان می کنی که یادت نبوده ام . از وقتی شنیده ام مجروح شدی ، گویی یک غم عمیق بر تمام
غصه های رنگ پریده خاطرم گذارده اند . تو فکر می کنی که راحت بوده ام ؟
همان شب که با برادرت تماس گرفتم تا ببینم حالت چطور است ، فکر می کنی چه حالی داشتم ؟
وقتی برادرت آن جواب را به من گفت ، همان شب که از کوچه پرپیچ و خم محله مان می گذشتم ،
گویی خاطرم فقط پیش تو بود . اشک بود که می آمد . مگر می شود جلوی این اشکها را گرفت ؟
وقتی امتحانای آخر ترم را تمام کردم ، رفتم قم ، فقط به خاطر تو . باور کن با اندک بضاعت دانشجویی
هم نذر کردم یا حالت خوب شود و دوباره آن چهره نحیف را ببینم ، یا اینکه شهید شوی . دو رکعت نماز
هم برایت خواندم ، فقط برای تو . تو فکر می کنی من این مدت آسوده بودم ؟ نمی دانی بر من چه
گذشت ! تو هم مثل آنان که رفتند شرر به پیکره ام می زنی . اصلاً همان وقت که از بین کمینهای
جزیره یعنی همان جایی که مجروح شده بودی می گذشتم ، با آنکه باران آتش زمین را آبیاری می کرد
، فکر تو بودم . گفته بودم که این هور چه معنایی برایم دارد . همین « حسنک » را هم هور بود که از
ما گرفت . مگر نه ؟ حسن می دانی چه کسی را به ماتم نشانده ای ؟ شاید بیشتر از همه مادرت را ،
یا آن پدر پیرت را که چهار ماه بر بالین تخت تو منتظر یک کلام حرف بوندن . هر چند خودشان
می دانستند که دیگر آخرین کلام تو ، همان موقع بود که ترکش سرت را بوسید .
فکر می کنی که دیگر که را رنجانده ای ؟ شاید علی را . یادت می آید ؟ آری همان پسرک را که روزی
نوشته بودی : اگر علی را یک بار دیگر ببینم ، هرگز از او جدا نخواهم شد .
شاید او هنوز نمی داند که تو اکنون در این جهان نیستی . شاید هم آن دنیا پیش خودت باشد . ولی
مسلم آنکه اگر بداند خواهد سوخت . حسنک ! فکر می کنی که آن خاطرات را فراموش خواهم کرد ؟
شاید هم فراموش کنم ولی حالبا خیلی زود است . چه زلال است قلب تو ! مگر نه ؟ من از همان اول
فهمیده بودم ، حتی از همان موقع که رویمان نمی شد که با هم صحبت کنیم . راستش ، حسنک !
تو آموزگار دوستی بودی . یعنی چطور بگویم ؟ تو دوستی را ، محبت را ، عشق را می آموختی ؛ آن
هم نه به همه کس ، نه با سروصدا ، بلکه با سکوت ، با شکنج لبخنهایت . مگر نه ؟ من که همه چیز
را از سکوتت می خواندم ؛ مخصوصاً مثل آن شب در دعا که چشمهایت گواه تمام ابهام های قلبم بود .
تو فکر می کنی که من آسوده ام ؟! مگر می شود بدون خاطر تو آن همه دوستیها را یک جا از یاد برد ؟
هیهات !
... حسنک دعا کن ! می دانی برای چه ؟ راستش من هم نمی دانم . ولی می خواهم که دعا کنی ؛
مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم . تو که نمی دانستی . چهار ماه در روی تخت بیمارستان
بی هوش افتاده بودی و از هیچ جا خبر نداشتی و به قول استادمان یک زندگی گیاهی داشتی .
آری مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم تو هم دعا کن ! می خواهم فقط حسن دعا کرده باشد !
من همین را می خواهم . حسنک ! حالا که می روی ، حالا که دستان ما از تو کوتاه است ،
لااقل سلام مرا به بچه ها برسان ! به عبدالله که او هم مثل خودت و در همان نقطه ای که تو افتادی ـ
جزیره (کمین2) ـ شهید شد ، به حضرتی که قربانی همان جاده بود ، به محمد که می ترسم تا چند
وقت دیگر شهرش را فراموش کنم .
چو رخت خویش بربستند از این خاک هـمـه گـــفـتــنـد بـــا مـا آشـنـــا بـود
ولـیکـن کـس نـدانـسـت ایـن مـسـافــــر چه گفت و با که گفت و از کجا بود
یکشنبه 11/8/65 ـ 40/12 دقیقه
برگزفته از دست نوشته های شهید احمدرضا احدی
معرفی:
احمدرضا احدی در آبان ماه سال 1345خورشیدی در شهرستان اهواز در خانوادهی سنتی و مذهبی متولد شد. هنگام تولد از ناحیهی دست دچار مشکل بود به طوری که دستش هیچ حرکتی نداشت ولی بد از یک هفته این مشکل برطرف شد. پدرش به خاطر ارادتی که به امام رضا داشت ادامه ی نامش را رضا گذاشت و این را در مورد دیگر پسرهایش هم اعمال کرد. پدرش درجهدار ارتش و مادر وی خانهدار بود. در شش سالگی وارد دبستان شد و مراحل تحصیل ابتدائی را با موفقیت کامل و احراز رتبههای اول طی کرد. دورهی راهنمایی تحصیلی را نیز با معدلهای 19 و 20 گذراند.
شروع جنگ تحمیلی:
در این هنگام با شروع جنگ تحمیلی همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خویش یعنی "ملایر" بازگشت و تحصیلات دورهی متوسطه را در رشتهی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی پی گرفت و سرانجام در سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید.
رتبهی اول کنکور پزشکی:
سال64 در کنکور سراسری دانشگاهها با استفاده از سهمیهی رزمندگان رتبه ی نخست را در کل کشور و در همهی رشتههای انتخابی را به دست آورد و از این پس در رشتهی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران به ادامهی تحصیل پرداخت.
حضور در جبهه:
احمد رضا پس از مهاجرت به ملایر و همزمان با تحصیل در دبیرستان ضمن اندیشه و تأمل در مسائل گوناگون علاقه و ایمان روز افزون خود را به حرکت پویای انقلاب اسلامی و امام نشان میداد تا آنکه در سال دوم تحصیل در دبیرستان، بر اثر روح کمالخواه و ایمان والای خویش به منظور حضور در میدانهای جنگ و جهاد برای یادگیری فنون نظامی لباس رزم بر تن کرد و نخستین بار در عملیات رمضان "سال 61" شرکت جست و در این نبرد مجروح شد.
حضور در این عملیات را میبایست مبدأ تحولی شگرف و آغاز راهی نو فرا روی او به شمار آورد چنان که شکوه ایمان و اخلاص بسیجیان ذر این عملیات و شهادت دوستان و همرزمانش خصوصاً محمد روستایی تأثیری ژرف بر او نهاد.
ماجرای این واقعه در دو قطعه از یادداشتهای نهایی به دست آمده از وب با عنوان "ضیافت الله" و "با مرگ" با بیانی آکنده از احساس و شور منعکس گردیده است. از این پس احمد رضا تا هنگام شهادتش پیاپی در جبهههای جنگ حضور مییافت و در تمامی نبردها از نفرات فعال و مخصوص گردانها و دستهها بود و در مواقع سخت و پیچیدهی عملیات، دیگران را نیز هدایت و مساعدت میکرد و گاه اتفاق میافتاد که تا یک شبانه روز در میانهیسپاه دشمن پنهان میشد و جز خدا کسی از او خبر نداشت. در مدت چهار سال حضور در جبههی جنگ بارها مجروح شد و در عین حال در بسیاری از این موارد کمتر اتفاق میافتاد که دوستان و حتی خانوادهاش از این موضوع آگاهی یابند.
خصلتهای ویژهی شهید:
احمدرضا در استعداد و یادگیری در بین همگنان خود کم نظیر بود و بدین جهت در طول مدت تحصیل در مدرسه و دبیرستان و دانشگاه برجسته و سرآمد بود و نمرههای عالی میگرفت. چنان که در سال آخر دبیرستان پس از شش ماه حضور در خط مقدم جبهههای جنگ و بازگشت و شرکت در امتحان نهایی به عنوان دانش آمور ممتاز شناخته شد. فراست ذهن و طبع لطیف او موجب آن شده بود که حتی برای بیان ما فی الضمیر و اندیشهی خویش از فرمولهای ریاضی و مقولههای علمی نیز تعابیری بدیع و گیرا به وجود آورد. به راحتی قلم را در مکنونات درونی و مشاهدات خود به کار میگرفت و شورانگیزی و عاطفهی سیال خویش را در جملات و معانی مکتوباتی که مینگاشت جای میداد.
معنویتی کم نظیر:
انس دائمی وی با قرآن نیز وجههی همت دیگر او بود. به سخنان حکیمانه و اشعار عرفانی دلبستگی خاصی داشت. آنگونه که در نوشتههای خود به مناسبت از اشعار نغز شاعران بهرهها برمیگرفت. آنچه که در نگاه نخست از او به نظر میآمد سادگی و صمیمیتی بود که بیننده را از دیدار او مجذوب میساخت. اما در پس این چهرهی جذاب و شادان نگاه ژرف و محزونی وجود داشت.
احدی با وجود مکرر در جبهه و اشتغال به احصیل به رغم توصیهی دوستان و نزدیکان خود به خدمت پس از فراغت از تحصیل در رشتهی پزشکی، عافیت طلبی و زهد بیخطر و توجیه شده را پیشهی خود نساخت و با عشق و ایمانی خاص در میدانهای جنگ حضور داشت. همیشه حال خدا را ناظر و حاضر بر خود میدید و به محاسبه و مراقبهی خویش اهتمام میورزید چنان که اعمال نیک و بد خود را برگونهی رمز در دفتری جداگانه ثبت میکرد.
حضور پیاپی در جبهههای غرب و جنوب و عنوان دانشجوی پزشکی و برتری فکری او بر دیگران هیچگاه موجب غرور وی را فراهم نیاورد چرا که او دنیای خودخواهی را سخت سست و بیمقدار میشمرد. هنگام راز و نیاز حالتی وصف ناپذیر داشت. آنگونه که دوستان او گفتهاند اهل تجهد و شب زندهداری بود چنان که هنوز گریههای سوزناک او در جای جای سنگرها در ذهن و یاد دوستانش باقیست.
علاقه به امام:
امام خمینی را از ژرفای جان دوست میداشت تا آنجایی که وصیتنامهی کوتاه خود را به تحقق خواستهها و سخنان رهبر اختصاص داده است.
آخرین اعزامی که به شهادت منتهی شد:
اواخر سال65 بود که احمد رضا مجدداً در منطقه مجروح شد و آمد ملایر. بعد از چند روز گفت که چون مجروح شده و نمیتواند به جبهه برود قصد دارد برگردد تهران و درسش را ادامه دهد. وقتی برگشت تهران اول رفت به دیدن پدرش و بعد از آن هم چند روزی در دانشگاه بود و سپس مجدداً بدون آنکه خبری بدهد رفت منطقه. تا اینکه بعد از دو سه روز که در آنجا بود در تاریخ 12 اسفند در شلمچه در حالی که همراه تیم اطلاعات عملیات برای شناسایی رفته بودند، شهید میشود. پیکرش هم مفقود بود و بعد از 18 روز برگشت.
کوتاهترین وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالیت بخواهید والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان(عج) احمدرضا احدی
عکس:
وصیت نامه شهید احمدرضا احدی
فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است. به
گزارش خبرگزاری فارس ، شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به
سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است. احمدرضا
احدی به تاریخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ
تحمیلی ، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته ی
علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه ی تحصیل پرداخت ، تا آن که در
سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید. در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه
اول را کسب کرده و در رشته ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد
و در آن جا به ادامه ی تحصیل پرداخت. وی نخستین بار بار در سال 61 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد .احمد
رضا احدی سر انجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسید و پس از
پانزده روز که پیکر آن شهید میهمان آفتاب بود به شهرستان ملایر بازگردانیده
شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد. بسم الله الرحمن الرحیم فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید والسلام
متن تنها وصیت نامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی به این شرح است:
کوچکترین سرباز امام زمان(عج)
احمدرضا احدی
شهید احمدرضا احدی (نفر سمت چپ) نفر اول کنکور تجربی سال 1364
"دنیا همه اش غرور است ,خودنمایی است ,ریاست.دنیا همه اش شرک است, آن هم این دنیای اعمال ما.
وقتی همه چیز حتی محبت ها و عداوت ها برای خدا شد,وقتی که غم ها و شادی ها برای خدا شد,وقتی که سکوت و فریاد ها برای خدا بود,وقتی همه اش خدایی بود نه شیطانی، دنیا جلوه اش عوض میشود . اما حالا که این طور نیست.
دنیا همه اش کجی است همه اش شرک است ما همه دروغگوئیم. در گفته هایمان در تعریف هایمان دم ازشهادت میزنیم, اما در میدان جنگ پایمان می لرزد.
اما دروغ میگوئیم .وقتی در کارها عشق به خدا بود,دنیا عوض می شود.این همه رنج ها که می کشی ,این همه زخم ها که می خوری ,این همه نا ملایمات که میبینی اگر برای خدا نباشد هیچ است هباء است. گفتنت ,شنیدنت,رفتن و امدنت ,بودن و نبودنت, خندیدن و گریستنت ,خوشحال وغمگین شدنت,فریادت ,سکوتت کدامش برای خداست ؟ هیچ کس نیست هیچ چیز نیست, در میقات وجود خسی هم نیست .همه اش خداست ,همه چیز خداست. دوستی ها , عداوت ها, حرکات و سکنات ,همه چیز و همه چیز از خداست .هر خوبی ,هر قوه ای و هر موثر در وجودی هست ,خداست."
غریبه باش
درمیان همه مردم با اینکه با همه راه می روی، باهمه می گویی و می خندی، بااینکه همه را می شناسی، ولی غریبه باش.درد دل هایت را برای هیچکس غیر دوست نگو. مگذار غیر دوست در اندرون تو و انچه در تو می گذرد، راه یابد. بگذار که غصه ها همانطور که هستند، در بستر خاکی زمین دفن شوند. نگفتن ان خیلی بهتر است.اینها را مگو، مگر به دوست.
خدایا آرامم کن...مگذار خاطر کسی برایم ناراحت باشد.خدایا مگذار دلی بشکند که طاقت این یکی را ندارم...پس خدایا خودت آرامم کن...که تو همانی که در تنگاتنگ هر مشکلی فریادرس بندگانت هستی...مهربان تر از آنچه که بندگانت می پندارند...
_____________________________________________________________________
مجنون
شنیده بودی که عشق لیلی، مجنون بیچاره را آن چنان آواره کرده بود که حتی سخت ترین و موحش ترین بیابان ها را هم برای یافتن لیلی زیر پا گذاشت، ولی باور نمی کردی آن عشق این قدر شدت داشته باشد که مجنون بیچاره را به این جزایر بکشاید...جزایر مجنون....هور یعنی خون، یعنی تا آخرین لحظه ها ایستادن، هور یعنی فریاد، هور یعنی شهادت های گمنام، هور یعنی مزار شهیدان بی جسد، هور یعنی مزار آبی...
_______________________________________________________________________
من محتاج توام....
دیگر نمی خواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم...من محتاج توام...خدایا...بگو ببارد باران،که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است .من دیگر طاقت دوری از باران ندارم.....خدایا...دیگر طاقت ماندن ندارم،بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد...بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند...بذار این گوشهای صم دیگر نشنوند.بس است هر چه شنیده اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند.بس است هرچه جنبیده اند.
خدایا دوست دارم...تنهای تنها بیایم...دور از هر کثرتی، دوست دارم، گمنام گمنام بیایم ، دور ازهویتی.
خدایا اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام..
خدایا...دوست دارم سوختن را...فنا شدن را..از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن...
دست نوشته ساعتی قبل از شهادت)
.....................................................................................................................
.........................................................................................................
چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، که اینجا نباشد،یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
به راستی ما کجای این سوالها و جوابها قرار داریم؟کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبراست؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال،از کتاب،از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس ؟ دیر رسیدن سر کلاس،نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک،به ماشین،به قبولی در فوق دکترا؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن
پسرک دانشجو ،به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است،جوانی به خاک افتاده است
ای دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند و آنان را زنده به گور کرده اند ،هیچ می دانستی؟ حتما نه!... هیچ آیا آنجا که کارون ،دجله و فرات به هم گره می خورند به دنبال آب گشته ای تا اندک زبان خشکیده کودکی را تر کنی،و آنگاه که قطره ای نیافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!اما تو اگر قاسم نیستی ،اگر علی اکبر نیستی،اگر جعفر و عبدالله نیستی،لااقل حرمله مباش ! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد ، من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد...
..