گمان می کنی که یادت نبوده ام . از وقتی شنیده ام مجروح شدی ، گویی یک غم عمیق بر تمام
غصه های رنگ پریده خاطرم گذارده اند . تو فکر می کنی که راحت بوده ام ؟
همان شب که با برادرت تماس گرفتم تا ببینم حالت چطور است ، فکر می کنی چه حالی داشتم ؟
وقتی برادرت آن جواب را به من گفت ، همان شب که از کوچه پرپیچ و خم محله مان می گذشتم ،
گویی خاطرم فقط پیش تو بود . اشک بود که می آمد . مگر می شود جلوی این اشکها را گرفت ؟
وقتی امتحانای آخر ترم را تمام کردم ، رفتم قم ، فقط به خاطر تو . باور کن با اندک بضاعت دانشجویی
هم نذر کردم یا حالت خوب شود و دوباره آن چهره نحیف را ببینم ، یا اینکه شهید شوی . دو رکعت نماز
هم برایت خواندم ، فقط برای تو . تو فکر می کنی من این مدت آسوده بودم ؟ نمی دانی بر من چه
گذشت ! تو هم مثل آنان که رفتند شرر به پیکره ام می زنی . اصلاً همان وقت که از بین کمینهای
جزیره یعنی همان جایی که مجروح شده بودی می گذشتم ، با آنکه باران آتش زمین را آبیاری می کرد
، فکر تو بودم . گفته بودم که این هور چه معنایی برایم دارد . همین « حسنک » را هم هور بود که از
ما گرفت . مگر نه ؟ حسن می دانی چه کسی را به ماتم نشانده ای ؟ شاید بیشتر از همه مادرت را ،
یا آن پدر پیرت را که چهار ماه بر بالین تخت تو منتظر یک کلام حرف بوندن . هر چند خودشان
می دانستند که دیگر آخرین کلام تو ، همان موقع بود که ترکش سرت را بوسید .
فکر می کنی که دیگر که را رنجانده ای ؟ شاید علی را . یادت می آید ؟ آری همان پسرک را که روزی
نوشته بودی : اگر علی را یک بار دیگر ببینم ، هرگز از او جدا نخواهم شد .
شاید او هنوز نمی داند که تو اکنون در این جهان نیستی . شاید هم آن دنیا پیش خودت باشد . ولی
مسلم آنکه اگر بداند خواهد سوخت . حسنک ! فکر می کنی که آن خاطرات را فراموش خواهم کرد ؟
شاید هم فراموش کنم ولی حالبا خیلی زود است . چه زلال است قلب تو ! مگر نه ؟ من از همان اول
فهمیده بودم ، حتی از همان موقع که رویمان نمی شد که با هم صحبت کنیم . راستش ، حسنک !
تو آموزگار دوستی بودی . یعنی چطور بگویم ؟ تو دوستی را ، محبت را ، عشق را می آموختی ؛ آن
هم نه به همه کس ، نه با سروصدا ، بلکه با سکوت ، با شکنج لبخنهایت . مگر نه ؟ من که همه چیز
را از سکوتت می خواندم ؛ مخصوصاً مثل آن شب در دعا که چشمهایت گواه تمام ابهام های قلبم بود .
تو فکر می کنی که من آسوده ام ؟! مگر می شود بدون خاطر تو آن همه دوستیها را یک جا از یاد برد ؟
هیهات !
... حسنک دعا کن ! می دانی برای چه ؟ راستش من هم نمی دانم . ولی می خواهم که دعا کنی ؛
مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم . تو که نمی دانستی . چهار ماه در روی تخت بیمارستان
بی هوش افتاده بودی و از هیچ جا خبر نداشتی و به قول استادمان یک زندگی گیاهی داشتی .
آری مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم تو هم دعا کن ! می خواهم فقط حسن دعا کرده باشد !
من همین را می خواهم . حسنک ! حالا که می روی ، حالا که دستان ما از تو کوتاه است ،
لااقل سلام مرا به بچه ها برسان ! به عبدالله که او هم مثل خودت و در همان نقطه ای که تو افتادی ـ
جزیره (کمین2) ـ شهید شد ، به حضرتی که قربانی همان جاده بود ، به محمد که می ترسم تا چند
وقت دیگر شهرش را فراموش کنم .
چو رخت خویش بربستند از این خاک هـمـه گـــفـتــنـد بـــا مـا آشـنـــا بـود
ولـیکـن کـس نـدانـسـت ایـن مـسـافــــر چه گفت و با که گفت و از کجا بود
یکشنبه 11/8/65 ـ 40/12 دقیقه
برگزفته از دست نوشته های شهید احمدرضا احدی