دست نوشته ای از شهید احمدرضا احدی رتبه نخست کنکور پزشکی سال 64

"دنیا همه اش غرور است ,خودنمایی است ,ریاست.دنیا همه اش شرک است, آن هم این دنیای اعمال ما.

وقتی همه چیز حتی محبت ها و عداوت ها برای خدا شد,وقتی که غم ها و شادی ها برای خدا شد,وقتی که سکوت و فریاد ها برای خدا بود,وقتی همه اش خدایی بود نه شیطانی، دنیا جلوه اش عوض میشود . اما حالا که این طور نیست.

دنیا همه اش کجی است همه اش شرک است ما همه دروغگوئیم. در گفته هایمان در تعریف هایمان دم ازشهادت میزنیم, اما در میدان جنگ پایمان می لرزد.

اما دروغ میگوئیم .وقتی در کارها عشق به خدا بود,دنیا عوض می شود.این همه رنج ها که می کشی ,این همه زخم ها که می خوری ,این همه نا ملایمات که میبینی اگر برای خدا نباشد هیچ است هباء است. گفتنت ,شنیدنت,رفتن و امدنت ,بودن و نبودنت, خندیدن و گریستنت ,خوشحال وغمگین شدنت,فریادت ,سکوتت کدامش برای خداست ؟ هیچ کس نیست هیچ چیز نیست, در میقات وجود خسی هم نیست .همه اش خداست ,همه چیز خداست. دوستی ها , عداوت ها, حرکات و سکنات ,همه چیز و همه چیز از خداست .هر خوبی ,هر قوه ای و هر موثر در وجودی هست ,خداست."

غریبه باش

درمیان همه مردم با اینکه با همه راه می روی، باهمه می گویی و می خندی، بااینکه همه را می شناسی، ولی غریبه باش.درد دل هایت را برای هیچکس غیر دوست نگو. مگذار غیر دوست در اندرون تو و انچه در تو می گذرد، راه یابد. بگذار که غصه ها همانطور که هستند، در بستر خاکی زمین دفن شوند. نگفتن ان خیلی بهتر است.اینها را مگو، مگر به دوست.

خدایا آرامم کن...مگذار خاطر کسی برایم ناراحت باشد.خدایا مگذار دلی بشکند که طاقت این یکی را ندارم...پس خدایا خودت آرامم کن...که تو همانی که در تنگاتنگ  هر مشکلی فریادرس بندگانت هستی...مهربان تر از آنچه که بندگانت می پندارند...

_____________________________________________________________________


مجنون

شنیده بودی که عشق لیلی، مجنون بیچاره را آن چنان آواره کرده بود که حتی سخت ترین و موحش ترین بیابان ها را هم برای یافتن لیلی زیر پا گذاشت، ولی باور نمی کردی آن عشق این قدر شدت داشته باشد که مجنون بیچاره  را به این جزایر بکشاید...جزایر مجنون....هور یعنی خون، یعنی تا آخرین لحظه ها ایستادن، هور یعنی فریاد، هور یعنی شهادت های گمنام، هور یعنی مزار شهیدان بی جسد، هور یعنی مزار آبی...

_______________________________________________________________________


من محتاج توام....

دیگر نمی خواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم...من محتاج توام...خدایا...بگو ببارد باران،که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است .من دیگر طاقت دوری از باران ندارم.....خدایا...دیگر طاقت ماندن ندارم،بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد...بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند...بذار این گوشهای صم دیگر نشنوند.بس است هر چه شنیده اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند.بس است هرچه جنبیده اند.

خدایا دوست دارم...تنهای تنها بیایم...دور از هر کثرتی، دوست دارم، گمنام گمنام بیایم ، دور ازهویتی.

خدایا اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام..

خدایا...دوست دارم سوختن را...فنا شدن را..از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن...

دست نوشته ساعتی قبل از شهادت)

.....................................................................................................................

.........................................................................................................

چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، که اینجا نباشد،یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟

به راستی ما کجای این سوالها و جوابها قرار داریم؟کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبراست؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند؟

کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال،از کتاب،از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس ؟ دیر رسیدن سر کلاس،نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک،به ماشین،به قبولی در فوق دکترا؟

صفایی ندارد ارسطو شدن            خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن

پسرک دانشجو ،به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است،جوانی به خاک افتاده است

ای دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند و آنان را زنده به گور کرده اند ،هیچ می دانستی؟ حتما نه!... هیچ آیا آنجا که کارون ،دجله و فرات به هم گره می خورند به دنبال آب گشته ای تا اندک زبان خشکیده کودکی را تر کنی،و آنگاه که قطره ای نیافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!اما تو اگر قاسم نیستی ،اگر علی اکبر نیستی،اگر جعفر و عبدالله نیستی،لااقل حرمله مباش ! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد ، من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد...

..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد