حسنک کجایی .... ؟

حسنک کجایی .... ؟
   نوشته ای از شهید احدی در فراق شهید  حسن صفایی



شهید حسن صفایی

گمان می کنی که یادت نبوده ام . از وقتی شنیده ام مجروح شدی ، گویی یک غم عمیق بر تمام

غصه های رنگ پریده خاطرم گذارده اند . تو فکر می کنی که راحت بوده ام ؟

همان شب که با برادرت تماس گرفتم تا ببینم حالت چطور است ، فکر می کنی چه حالی داشتم ؟

وقتی برادرت آن جواب را به من گفت ، همان شب که از کوچه پرپیچ و خم محله مان می گذشتم ،

گویی خاطرم فقط پیش تو بود . اشک بود که می آمد . مگر می شود جلوی این اشکها را گرفت ؟

وقتی امتحانای آخر ترم را تمام کردم ، رفتم قم ، فقط به خاطر تو . باور کن با اندک بضاعت دانشجویی

هم نذر کردم یا حالت خوب شود و دوباره آن چهره نحیف را ببینم ، یا اینکه شهید شوی . دو رکعت نماز

هم برایت خواندم ، فقط برای تو . تو فکر می کنی من این مدت آسوده بودم ؟ نمی دانی بر من چه

گذشت ! تو هم مثل آنان که رفتند شرر به پیکره ام می زنی . اصلاً همان وقت که از بین کمینهای

جزیره یعنی همان جایی که مجروح شده بودی می گذشتم ، با آنکه باران آتش زمین را آبیاری می کرد

، فکر تو بودم . گفته بودم که این هور چه معنایی برایم دارد . همین « حسنک » را هم هور بود که از

ما گرفت . مگر نه ؟ حسن می دانی چه کسی را به ماتم نشانده ای ؟ شاید بیشتر از همه مادرت را ،

یا آن پدر پیرت را که چهار ماه بر بالین تخت تو منتظر یک کلام حرف بوندن . هر چند خودشان

می دانستند که دیگر آخرین کلام تو ، همان موقع بود که ترکش سرت را بوسید .

فکر می کنی که دیگر که را رنجانده ای ؟ شاید علی را . یادت می آید ؟ آری همان پسرک را که روزی

نوشته بودی : اگر علی را یک بار دیگر ببینم ، هرگز از او جدا نخواهم شد .

شاید او هنوز نمی داند که تو اکنون در این جهان نیستی . شاید هم آن دنیا پیش خودت باشد . ولی

مسلم آنکه اگر بداند خواهد سوخت . حسنک ! فکر می کنی که آن خاطرات را فراموش خواهم کرد ؟

شاید هم فراموش کنم ولی حالبا خیلی زود است . چه زلال است قلب تو ! مگر نه ؟ من از همان اول

فهمیده بودم ، حتی از همان موقع که رویمان نمی شد که با هم صحبت کنیم . راستش ، حسنک !

تو آموزگار دوستی بودی . یعنی چطور بگویم ؟ تو دوستی را ، محبت را ، عشق را می آموختی ؛ آن

هم نه به همه کس ، نه با سروصدا ، بلکه با سکوت ، با شکنج لبخنهایت . مگر نه ؟ من که همه چیز

را از سکوتت می خواندم ؛ مخصوصاً مثل آن شب در دعا که چشمهایت گواه تمام ابهام های قلبم بود .

تو فکر می کنی که من آسوده ام ؟! مگر می شود بدون خاطر تو آن همه دوستیها را یک جا از یاد برد ؟

هیهات !

... حسنک دعا کن ! می دانی برای چه ؟ راستش من هم نمی دانم . ولی می خواهم که دعا کنی ؛

مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم . تو که نمی دانستی . چهار ماه در روی تخت بیمارستان

بی هوش افتاده بودی و از هیچ جا خبر نداشتی و به قول استادمان یک زندگی گیاهی داشتی .

آری مثل همان هنگام که برایت دعا می کردم تو هم دعا کن ! می خواهم فقط حسن دعا کرده باشد !

من همین را می خواهم . حسنک ! حالا که می روی ، حالا که دستان ما از تو کوتاه است ،

لااقل سلام مرا به بچه ها برسان ! به عبدالله که او هم مثل خودت و در همان نقطه ای که تو افتادی ـ

جزیره (کمین2) ـ شهید شد ، به حضرتی که قربانی همان جاده بود ، به محمد که می ترسم تا چند

وقت دیگر شهرش را فراموش کنم .

چو رخت خویش بربستند از این خاک                                   هـمـه گـــفـتــنـد بـــا مـا آشـنـــا بـود

ولـیکـن کـس نـدانـسـت ایـن مـسـافــــر                                 چه گفت و با که گفت و از کجا بود

                                                                    

                                                                   یکشنبه 11/8/65 ـ 40/12 دقیقه 

برگزفته از دست نوشته های شهید احمدرضا احدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد